وقتی تو نیستی...!
- ۱۰ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۶
شنیده ام
معشوقه ات شده ام!
جان معشوقه ات بگو
راست است
این
دروغ قشنگ . . . !
این روزها
فریاد سکوتم
خیلی بلند است . . .
آنقدر که از چشمم فریاد می بارد . . . !
بزرگی
عذاب های دیگر را
نمی دانم
امّا برای، منِ عاشقِ تو
بزرگترین عذاب
غیبت است...!
... می دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده ام، حتی عشق ورزیده ام، ولی جواب بدی دیده ام.
عشق را به ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده می نمایند!
اما این بی خبران نمی دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند.
نمی دانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلّت چیزی نیست...
و من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبّت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبّت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید.
من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم.
من در عشق خود می سوزم و لذت می برم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید... .
شهید مصطفی چمران
وقتی
عاشق باشی
دلتــــــــــــ
الآن می خواهدش
تا جمعه
دیـــــــــــــــر است!
مَن کَانَ لِلّهِ کَانَ اللَهُ لَهُ
کسی که برای خدا باشد ، خدا برای اوست
دیگر
عضو جدیدی
در بدنم
شده است
این بغض...!
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت |
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت |
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین |
کـس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت |
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش |
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت |
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم |
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت |
از پای فتادیم چو آمد غم هجران |
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت |
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت |
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت |
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست |
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت |
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید |
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت |
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه |
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت |
غزل 82
دعایم
این است که من هم
ارباً اربا شوم برایت...
حسیـــــــــــــــــن(ع)
زیبایی تو خواب مرا ریخت ب هم
آرامش مرداب مرا ریخت ب هم
زیبا تر از آنی ک تحمل بکنم
زیباییت اعصاب مرا ریخت بهم
سلیمان نبی هم
این چنین بهشتی ندیده به خود
وقتی تو در قلبم باشی...!
"تو"
گریه که می کنی
انگار که
از شاهرگم
خون می چکد...!
از خدا می خواهم
که بعدا "بخواهد"
آن مقدّر شیرین را...!
تو...
قلبم را که بشکافی
خودت را میبینی
"تو" مروارید منی
نه! او مروارید من است...!
"تو" که میگویم هر کسی این "تو" را به خود میگیرد...!
اما او همان "تویی" هست، که من می خواهم...!