روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن . . . !
يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ
رازداری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن
با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن
به گناهی که نکردم، به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن
ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت...
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن!
" آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است...
روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن "
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
کاظم بهمنی
باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن
با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن
به گناهی که نکردم، به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن
ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت...
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن!
" آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است...
روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن "
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
کاظم بهمنی
سلام،
به به، بسیار زیبا بود مخصوصا بیت آخر!